ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
نوشته ای از یک دختر تنها...
خورشید بساط مهربانیشو میریزه تو بقچه اش تا ببره.. من آروم تا خود پارک جنگلی قدم میزنم. روزنامه به دست. با خودم فکر میکنم. اصلا بنویسم برای روزنامه یا نه... به پارک جنگلی که میرسم... دنج ترین جا رو با صدای پرنده هاش انتخاب میکنم... لختی بعد صدای قدم های توست که نزدیک میشوی با یک روزنامه توی دستت... آرام میگویی... میتوانم اینجا بنشینم؟ من بدون اینکه ببینمت... میگویم... بله... و تو میگویی از اینجا زل زدن به اون بالا خیلی زیباست... و من باز بی آنکه ببینمت میگویم ... بله.. و تو میگویی صدای پرندگان از اینجا خیلی قشنگ است.. من آروم بر می گردم سمتت نگاهت می کنم .. تو را شبیه آدم های عاشق می بینم همانها که توی رمان ها هستند... با همان برق مخصوص توی چشمانشان.. میگویمت ببخشید آقا شما عاشق شدین؟ میگویی نه هیچوقت نشدم، من با تعجب میگویمت... نشدی؟ اما چشمانت شکل آدم های عاشق شده.. تو هول میکنی و میگویی نه خانم جان.. حرف دهانم میگذاری..؟ نشدم آخر.. بعد میگویی آینه خدمتتان هست؟ میگویمت بله هست.. همینجوری زل زده ای به چشمانت میان آینه.. میگویی یعنی چشمانم عاشق شده ان... میگویمت بله گمانم... چشمانت که برق عاشقی دارن... تو میگویی نه خانم .. بیخود عشق را درون چشمان من نگذار... مگر عاشقی به این آسانیست..؟ میگویمت خب عاشقی.. شبیه افتادن یک برگ سرخ تابستانی است. وقتی دستخوش باد می شود به همین آسانی... شبیه خش خش برگ های پاییزی. زل میزنی به چشم هایم می گویی.. چشمان تو عاشق شده ان تا حالا؟ خنده کنان برمی خیزم می گویمت این وقت ها این جا هوا خیلی سرد میشود... مراقب چشمانت باش... بر میخیزی دنبالم. .. قدم زنان می گویی عشق شبیه چیست برایم میگویی؟ می گویم... مثل خواب ظهر های تابستان... همینجور که دور میشوم... ادامه میدهم.. شبیه طعم تمشک های وحشی است... تو نزدیک میشوی میگویی تمشک های وحشی...؟ باز دور میشوم میگویمت... بله مثل شنا توی روز گرم تابستانی... داد میزنی اما من عاشق نشدم... میخندم.. دور میشوم میگویمت... شدی شدی... باز هم ببین آینه من مال خودت همه امشب رو ببین.. فردا همینجا همین وقت میبینمت... برای پس گرفتن آینم میام.. تو می گویی نیازی نیست... یک ساعت هم ببینم کافیست بعد هم برایت خواهم آورد.. میگویمت خواهی آورد؟؟ کجا؟؟ می گویی بله خواهم آورد آخر روزهاست که تو را میبینم... غروب ها که میایی و اینجا مینشینی... و روزنامه ات را می خوانی راستش یک روز دنبالت راه افتادم.. خانه ات را بلد شدم.. خندیدم گفتم میدانم... صدای قدم هایت را می شناسم... وقتی تند میکنی... صدای قلبت تالاپش جور دیگری میشود... سرخ میشوی میگویی.. صداب قلبم را هم شنیده ای؟؟ از این همه فاصله.. مگر نمیدانی صدای تالاپ تلوپ قلب مردان عاشق از هزاران فاصله هم شنیده میشود... بر میخیزی پشت سرم که میرسی آرام میگویی... صدای قلبم... قلبم چی عاشق که نشده..؟ میگویم میدانی... عشق مراحل مختلفی دارد... راستش عجله دارم باید بروم... فردا همین وقت برایت خواهم گفت... منتظرم میمانی؟؟ میایی؟؟ میگویی تا فردا همین جا می نشینم و جای تو را نگاه می کنم.. میخندم... دور میشوم میگویم چشمانت عاشق شدن... زل میزنی به روبه رو... میگویی یک چیز هایی میگویی که نمیشنوم.. من دور میشوم... تو میمانی به آینه نگاه میکنی... یک چیز هایی میگوی که نمیشنوم...
ای کاش می توانستم به تو بگویم که من از تو عاشق ترم...
kheyli kheyli ziba bud
ama baeed midonam dar in donyam hamchin chizaee bashe, yani baeed k na mahale
نظر شما محترمه.
این عکست خیلی جالبه بعضی وقتا فاصله ما با هدف فقط همین قده یه ستون که ما بهش پشت کردیم
اگر برای رسیدن به هدف محکم باشی هیچ ستونی نمیتونه جلوی راهت رو سد کنه...