گلایه دکتر شریعتی از خدا و پاسخ سهراب سپهری
خدایا کفر نمیگویم،پریشانم،چه میخواهی تو از جانم؟!مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.خداوندا!اگر روزی ز عرش خود به زیر آییلباس فقر پوشیغرورت را برای تکه نانیبه زیر پای نامردان بیاندازیو شب آهسته و خستهتهی دست و زبان بستهبه سوی خانه باز آییزمین و آسمان را کفر میگویینمیگویی؟!خداوندا!اگر در روز گرما خیز تابستانتنت بر سایه ی دیوار بگشاییلبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاریو قدری آن طرفترعمارتهای مرمرین بینیو اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشدزمین و آسمان را کفر میگویینمیگویی؟!خداوندا!اگر روزی بشر گردیز حال بندگانت با خبر گردیپشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.خداوندا تو مسئولی.خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندندر این دنیا چه دشوار است،چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است …
جواب سهراب سپهری در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...