میدونی چی دوست دارم....؟؟

یکی رو می خواهم که لوسش کنم ، نازش کنم

اما پررو نشه ، اما جو نگیرتش ، فکر نکنه خبریه

یکی که دنیامو بدم براش و بدونه که فقط بخاطر دوست داشتنش هست

یکی که عشقش بی ریا باشه
یکی که ساده باشه و مهربون

یکی که درکم کنه و بعد بیاد حال منو خوب کنه

http://images.persianblog.ir/451798_R5zSgy0C.jpg

یکی که . . .
دیگه نیست . . . یکی بود فقط اونم تو بودی . . .
یکی که خودش رو کوچولو کنه بیاد تو بغلم
یکی که صدای نفساش خوابم کنه

یکی که چشماش مستم کنه

یکی که صداش مثل تو باشه

یکی که وقتی دستش رو میگیرم آروم شم

یکی که وقتی کنارشم بدونم مال منه

یکی که خیالم ازش راحت باشه

یکی که با تک زنگ هاش بدونم داره به من فکر می کنه

یکی که با تک زنگ هاش بگه آهای حواست کجاست

یکی که بخاطر من از همه چیزش بگذره

یکی که وقتی میگم بریم بیرون نه نمی گفت

یکی که به هر دری می زد تا پیش من باشه



این یکی یکی یکی یکی یکی ها همش درون تو بود . . .

و چه ساده از دست دادم وقتی فکر می کردم خدا هم نمی تونه مارو از هم جدا کنه

و حالا کار هر شب من . . .

پاک کردن اشک چشمام شده


آغاز عشق میان آدم و هوا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، یه مرد بود که تنها زندگی می کرد. یه زن بود که اونم تنها زندگی می کرد . زن غمگین به آب رودخانه نگاه می کرد . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود . خدا هم اونها را می دید و غمگین بود.



http://www.mihanfal.com/wp-content/uploads/2013/06/adamEve.jpg


خدا به اونها گفت: بندگان محبوب من همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید . مرد سرش را پایین انداخت و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید. خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند، خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود، زن خندید . خدا به مرد گفت: به دستان تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید . مرد زیر باران خیس شده بود، زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت ، مرد خندید .

  ادامه مطلب ...