اشک گنجشک...

مزن ز چون و چرا دم که بنده عشق              قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

                                                  

                                                      گنجشک


http://vpic.ir/picture/napic/napic/2012/12/Sparrow.jpg


روزها میگذشت اما گنجشک با خدا حرف نمیزد. هر گاه فرشتگان دلیل آن را می پرسیدند،


خدا می گفت،" باز می آید. من تنها کسی هستم که صدای غصه هایش را میشنوم و یگانه


قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه می دارد."


و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت نشست.


فرشتگان لب به چشم هایش دوختند، اما هیچ نگفت، تا اینکه خداوند لب به سخن گشود:


"به من بگو از چه غمگینی؟"


گنجشک گفت:" لانه ای داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام اما


تو با طوفانی بی موقع آن را خراب کردی و آن را از من گرفتی. آن لانه کوچک و


محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟"


ناگاه سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد.


فرشتگان همه سر به زیر انداختند.


خداوند گفت:" ماری در راه لانه ات بود و تو در خواب بودی. به باد گفتم


لانه ات را واژگون کند تا از خواب بیدار شوی و از کمین مار پر کشی."


http://dnoj.ir/wp-content/uploads/2013/04/Notechis-scutatus.jpg




گنجشک خیره در حکمت خدا و وسعت مهربانی اش مانده بود.


خدا گفت:" و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو


ندانسته به دشمنی ام بر خواستی."


اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در وجودش فرو ریخت


و صدای گریه اش ملکوت خدا را پر کرد.


 

 

چه بسیار شود چیزی را که ناگوار می پندارید ولی در حقیقت خیر و

صلاح در آن است.

                                                 "سوره بقره آیه 216"


در هر موقعیتی موهبتی نهفته است که پیش آمده و در هر تجربه ای

گنجی پنهان نهفته است.