هلو ،ساعت ۷ دم در حاضر باش! /طنز

بــابــام اس فــرسـتاده: هــلـو، ســاعت ۷ دم در حــاضر بــاش مــیـام دنـبالـت!!!
 
مــنــم فــکـر کـردم ازش سوتی گــرفـتم جــو گـرفـت جواب دادم:
 
بــاشـه شــفـتـالـوی مـن ,مـانـتـو خـوشـگـلمـو میـپـوشـم مـیـام عـجـیـجـم!!!
 
بــعد بـابـام جـواب داد:
 
اسـکـلِ بیــشــعـور, هـلـو یـعـنی سـلام ,آخـه تـو کـی میخوای آدم شی ؟؟؟

۲۰ سالت شد آدم نشدی,مــن چـه گـنـاهـی کـردم کـه تو پــسـرمـی؟؟؟
 
من  :|

داستان جالب(پدر و پسر)



مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت این کار را می کرد!

در بیمارستان پسرک به دلیل شکستگی های متعدد انگشتانش را از دست داد. وقتی پسرک پدرش را دید...

با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد...

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

دوستت دارم بابایی...!

« یه جایی از این داستان یه ایرادی داره! هر کی که پیدا کنه بهش جایزه میدیم...»