داستان جالب(پدر و پسر)



مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت این کار را می کرد!

در بیمارستان پسرک به دلیل شکستگی های متعدد انگشتانش را از دست داد. وقتی پسرک پدرش را دید...

با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد...

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

دوستت دارم بابایی...!

« یه جایی از این داستان یه ایرادی داره! هر کی که پیدا کنه بهش جایزه میدیم...»

داستان جالب

پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد!

بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی …

پزشک جراح در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :

متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم

تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه!

این عمل، کاملا در مرحله آزمایش، ریسکی و خطرناکه

ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره

بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین.

اعضاء خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردند

بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید : خب، قیمت یه مغز چنده؟

دکتر بلافاصله جواب داد :” $5000 برای مغز یک زن و $200 برای مغز یک مرد.”

موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می کردند نخندند...

و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نکنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند!

بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که:

“چرا مغز خانمها گرونتره ؟”

دکتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد که :

“ این قیمت استاندارد مغزه! ”

ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر !!

«دوستان بنده معذرت میخوام! هدف ما توهین یا تحقیر قشر خاصی نیست و مطالب فقط محض خنده تهیه شده اند...!»

استخدام!!!

یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود : شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. 

  یک پیرزن که در حال مرگ است. 

  یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. 

  یک (خانم یا آقا) که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. 

شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد ؟ 

دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.

پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید...!

 

قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد. پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد. شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید. شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید...  

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود : سویچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می مانیم.   پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه میدانند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمیکنند. چرا...؟ زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم...

امید

خودتو با هیچ کس مقایسه نکن.


هیچ وقت نا امید نشو، خدا هواتو داره...


http://akharinomid.persiangig.com/image/Streaming%2520Sunlight%2520-2.jpg


روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم


را، مذهبم را زندگی ام را !


به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم :


آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟


و جواب او مرا شگفت زده کرد.


او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟


پاسخ دادم : بلی.


فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از


آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم.  دیر زمانی نپایید


که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو


خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها


بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما


همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم. در سالهای


سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید


نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه


با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش


از 100 فوت رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به


اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و


آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کردند.



خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها که تو


درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را


مستحکم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نکردم


همانگونه که بامبو ها را رها نکردم.


هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه


متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند. زمان تو نیز فرا


خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی!


از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم.


در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند؟


جواب دادم : هر چقدر که بتواند.


گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که بتوانی


دل شکسته...

                            دل شکسته


                                               

http://neghabdaretanha.loxblog.com/upload/neghabdaretanha/image/ashegh.jpg


یادت باشد دلت که شکست،سرت را بالا بگیری...


تلافی نکن،فریاد نزن،شرمگین نباش


دل شکسته،گوشه هایش تیز است


مبادا دل و دست آدمی که روزی


دلدارت بود،زخمی کنی به کین


مبادا که فراموش کنی،روزی شادیش آرزویت بود...



                       صبور باش و ساکت....


مادر

                                                                 مادر

http://www.essentialart.com/ea/Lord_Frederick_Leighton_Mother_and_Child_cherries.jpg


مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن.

فداکاری

خواندن این مطلب فقط چند دقیقه وقت شما را می گیرد،


اما می تواند طرز فکر شما را تغییر دهد ... !!!

               نظر یادتون نره


در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.
او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.

ادامه مطلب ...

پیدا کردن شوهر از طریق فیس بوک؟؟؟؟

خدا خیرت دهد « مستر زاکر برگ»

که من را یک شبه خوشبخت کردی

خیال بنده را از حیث شوهر 
در این قحطی شوهر تخت کردی 
زدم عکسی به« وال فیس بوکم» 
قشنگ و دلرباتر از« شکیرا» 
فتوشاپش چنان کردم که گویی 
نباشد دختری چون من به دنیا 
اگر چه چل بهار از من گذشته 
نوشتم بنده هستم بیست ساله 
و آن ها را برای درک بهتر 
به عکس« وال » خود دادم حواله 
نوشتم آدرسم را هم ولنجک 
پدر تاجر و مادر دکتر پوست 
بگردم ای الهی دور مادر 
که مانند خودم خوش چشم و ابروست 
همان یک شب هزاران «لایک» خوردم 
همه مشتاق« چـَت» بودند و دیدار 
یکی هم زان میان بد جور وا داد 
نه یک دل ، بلکه صد دل شد گرفتار 
و من هم عکس او را چون که دیدم 
شدم یک دل نه ،صد دل عاشق او 
از آن شب شد به پا در سینه ی من 
از عشق آن پسر شور و هیاهو 
خلاصه کارمان بالا گرفت و 
برای خواستگاری کرد اقدام 
جوانی بود بالاتر ز پنجاه! 
چه گویم از بر و رو یا که اندام! 
شکم افساید و قد او کوتوله 
و صورت آبله گون و پاش شل بود 
یکی از چشم ها سالم یکی کور 
سرش هم طفلکی کـُلن کچل بود 
به او گفتم چنان که کفش کهنه 
بـُود البته نعمت در بیابان 
لذا حالا که اکسیر است شوهر 
عزیز جانم« مرا تی جانَ قربان» 
همان لحظه شدم راهی محضر 
به انکحتُ ، قبلتُ پاسخم بود 
به لطف سال ها هجران شوهر 
ندیدم در وجودش هیچ کمبود 
شود «جاوید» نامت ای زاکر برگ 
به لطف تو شدم دارای شوهر 
دعایت می کنم روزی سه نوبت 
که وضع تو شود هر روز بهتر 

دانلود آهنگ ماندگار و احساسی از شادمهر

خانه خراب تو شدم، به سوی من روانه شو

 

سجده به عشقت میزنم،منجی جاودانه شو

 

ای کوه پر غرور من، سنگ صبور تو منم

 

ای لحظه ساز عاشقی،عاشق با تو بودنم

 

روشن ترین ستاره ام،میخواهم- میخواهمت

 

تو ماندگاری در دلم،میدانمت – میدانمت

 

ای همه وجود من،نبود تو نبود من

 

نبود تو نبود من…

 

خانه خراب تو شدم،به سوی من روانه شو

 

سجده به عشقت میزنم،منجی جاودانه شو

 

ای کوه پر غرور من،سنگ صبور تو منم

 

ای لحظه ساز عاشقی،عاشق با تو بودنم

 

روشن ترین ستاره ام،میخواهم- میخواهمت

 

تو ماندگاری در دلم،میدانمت – میدانمت

 



دانلود

نگفتیم چرا؟!!


ضربه خوردیم وشکستیم و نگفتیم چرا؟!
 ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟!

 جای "بنشین" و "بفرما", "بتمرگی" گفتند..!
 ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟

 "تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم و هنوز ,
 ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟!

 دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست,
 دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟!

 چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا ;
 ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا؟