ATASH BAX
ATASH BAX

ATASH BAX

داستان پسر خلافکار

روزی پسری به دوست دخترش در خیابان گفت: بیا بریم تو کوچه مون :|

دختر:معنی نداره که ؟؟ نشستیم واسه خودمون دیگه! بریم کوچه شما چیکار؟

پسر:نمیشه ؛ کارت دارم , میخام سورپرایزت کنم :))

دختر:باشه بریم , ولی زود برگردیما

پسر:باشه

به کوچه رسیدند .... پسر: بیا بریم دم خونمون

دختر:ای بابا!!! آخه واسه چی؟؟

پسر:بهونه نیار دیگه, گفتم که کارت دارم

دختر:باشه

رفتن دم خونه پسره.... پسر:بیا بریم بالا تو خونه

دختر:امکان نداره ... نمیام

پسر:باشه نیا ولی بدون که چیز خوبی رو از دست میدی

دختر که داشت از فضولی میترکید : باشه ....میام ولی تو رو خدا زود برگردیم

پسر:باشه عشقم

با هم به داخل خونه پسره رفتن....پسر:بیا بریم تو اتاقم رو تخت

دختر: وااااااا کصافط میخاستی با من ............. ؟؟؟!!! :(((((

پسر:نه عشقم من اگه میخاستم این کار رو بکنم زودتر از اینا میکردم

دختر:پس چیکار میخای بکنی؟؟؟؟؟

پسر:تو برو رو تختم و پتو رو بکش رو سرت خودت متوجه میشی

دختر:باشه

ودقایقی بعد پسر و دختر هر دو زیر پتو روی تخت بودند

وناگهان پسر در اوج تاریکی زیر پتو ساعت خود را درآورد و گفت:

بــبـــیــــن ســـاعـــتــــم شــبـــرنــــــگ داره...

دانلود آهنگ جدید آرمین ۲afm و ملانی به نام چقدر خوبه


 اهنگ جدید و فوق العاده زیبای آرمین ۲afm و ملانی به نام چقدر خوبه

 

آرمین ۲afm و ملانی به نام چقدر خوبه



برای دانلود این اهنگ زیبا به ادامه مطلب بروید...


  ادامه مطلب ...

دانلود آهنگ جدید سامی بیگی به نام کاغذ و قلم


 دانلود اهنگ جدید و فوق العاده زیبای سامی بیگی به نام کاغذ و قلم

 

سامی بیگی به نام کاغذ و قلم


برای دانلود این اهنگ زیبا به ادامه مطلب بروید...

  ادامه مطلب ...

نیاز

نیاز

لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت:

شوهرم بیمار است و نمیتواند کار کند و شش فرزندم بی غذا مانده اند.

جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: 

آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .

جان گفت : نسیه نمیدهد.

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه میخواهد خرید این خانم با من .»  خواربار فروش گفت:

لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟ 

لوئیز گفت : اینجاست ، توی کیفم. 

فروشنده گفت :

لیستات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت. خواربار فروش باورش نمیشد. مشتری دیگر از سر رضایت خندید.  مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.  در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است.
کاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته بود :
« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن »