ATASH BAX
ATASH BAX

ATASH BAX

بمان کنارم

ماه زیبای من دوستت دارم

همدم من

تنهایی من با تنهایت چه تنهاست

قشنگترین خاطراتم در روزهای بارانی

بمان کنارم

بگذار خاطراتت خود بکویند

چه شبهایی را با یادت خوابیدم

بگذار اشکهایم خود بکویند

چه روزهایی را تا شب به انتظارت باریدن

تپش قلبم همچو سوسوی ستارگان

برآسمان وجودت می تپیدن

ماه زیبای من بمان در کنارم

ماه زیبای من

آن ماه چه زیبا بود در آن شب نقره ای

در آن شب زودپای.سالهابگذشتندروز گاران زیادی پی هم،ره بردند

ومن ماه را تا آن شب. بدان زیبایی ندیده بودم . ای زود آشنای دیر پای من.ای تنها درخت اندیشه های،باورم

در وادی سرد و بی پایان ،شکفته ام

قلب من!

بی تو چه سرد است کنون

بی تو زندگیم!

می میرد

دیگر گل های زیبا. درختان سر سبز.جنگل های انبوه. امواج پر هیاهوی دریا غنچه های نیم شکفته. شکوفه های شکوفان

بی تو. همگی خواهند مرد. چشمه های جوشان اشکهایم، بی تو ، همه خواهند خشکید

هیچ میگردم و هیچ .

دیگر انگاه همه چون دل من می میرند

آن چشمه های خندان. آن رود های پر اهنگ. زمزمه های شبانه ام. نگاه های منتظرم

ای فرشته انتظار!

داستان یک عشق بزرگ را،چه کسی برایت خواهد خواند؟

چشمان زیبایت. در انتظار چه کسی؟ نگران خواهد شد؟

قلب مهربانت. برای کدام عشق، در سینه ات، خواهد لرزید؟

آیا؟

دوست داری باور کنم

در گردش دیگر. در غوغای یک. زندگی.سلیه کسی به پشت دیوار خانه ات

سنگینی کند؟

که او.

من نیستم؟

یه روز میاد...

که اسمم رو لب دوستام نقش میبنده...

بعد یه پوزخندی میزنن و اشکاشونو پاک میکنن میگن:کی فکرشو میکرد؟!


همه را صدا زدم جز خدا...هیچکس جوابم را نداد جز خدا...


قدر دو چیز رو بدون:

یکی مادر که مثل مداد هر روز تراشیده میشه و از بین رفتنشو میبینی و یکی پدر که مثل خودکاره یه دفعه دیدی چیزی نمینویسه و تموم میشه




عشق و تنفر

رابطه ی عمیقیست بینِ
تنفر،عشق و چشم...!

در تنفر ،چشم میبندی و میگذری ...
در عشق ،چشم میبندی و می مانی! 
 

اگه تونستی بخونی؟!!




فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛

روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید :

 - غمگینی؟


 - نه .


 - مطمئنی ؟


 - نه .


 - چرا گریه می کنی ؟


 - دوستام منو دوست ندارن .


 - چرا ؟


 - چون قشنگ نیستم .


 - قبلا اینو به تو گفتن ؟


 - نه .


 - ولی تو قشنگ ترین

 دختری هستی که من تا

 حالا دیدم .


 - راست می گی ؟


 - از ته قلبم آره


 دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

 چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛

عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!