ATASH BAX
ATASH BAX

ATASH BAX

داستان پسر خلافکار

روزی پسری به دوست دخترش در خیابان گفت: بیا بریم تو کوچه مون :|

دختر:معنی نداره که ؟؟ نشستیم واسه خودمون دیگه! بریم کوچه شما چیکار؟

پسر:نمیشه ؛ کارت دارم , میخام سورپرایزت کنم :))

دختر:باشه بریم , ولی زود برگردیما

پسر:باشه

به کوچه رسیدند .... پسر: بیا بریم دم خونمون

دختر:ای بابا!!! آخه واسه چی؟؟

پسر:بهونه نیار دیگه, گفتم که کارت دارم

دختر:باشه

رفتن دم خونه پسره.... پسر:بیا بریم بالا تو خونه

دختر:امکان نداره ... نمیام

پسر:باشه نیا ولی بدون که چیز خوبی رو از دست میدی

دختر که داشت از فضولی میترکید : باشه ....میام ولی تو رو خدا زود برگردیم

پسر:باشه عشقم

با هم به داخل خونه پسره رفتن....پسر:بیا بریم تو اتاقم رو تخت

دختر: وااااااا کصافط میخاستی با من ............. ؟؟؟!!! :(((((

پسر:نه عشقم من اگه میخاستم این کار رو بکنم زودتر از اینا میکردم

دختر:پس چیکار میخای بکنی؟؟؟؟؟

پسر:تو برو رو تختم و پتو رو بکش رو سرت خودت متوجه میشی

دختر:باشه

ودقایقی بعد پسر و دختر هر دو زیر پتو روی تخت بودند

وناگهان پسر در اوج تاریکی زیر پتو ساعت خود را درآورد و گفت:

بــبـــیــــن ســـاعـــتــــم شــبـــرنــــــگ داره...

نظرات 1 + ارسال نظر

بسیار هم عالی

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد