ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدید و از دور خدایا میکرد
به دنبال خدا رهسپار شدم.در راه درختی زیبا را دیدم و به او گفتم که "خدا را نشانم بده" .درخت شکوفه کرد و میوه داد.
سر به زیر انداختم و روانه شدم. جلوتر ابر را دیدم و خواستم که خدا را نشانم دهد. بلافاصله باران باریدن گرفت.
دوباره سر به زیر انداختم و روانه شدم. جلوتر که رفتم، باد را دیدم. همین که خواستم بگویم خدا را نشانم بده، گفت:" من که خدا را نشانت داده بودم. من پیش از اینکه تو با ابر سخن بگویی او را پیش تو آوردم". در همین حین خورشید را دیدم و خواستم که خدا را نشانم دهد. او نیز خدا را نشانم داده بود، اما من ندیده بودم. او آب دریا را بخار کرده بود و به صورت ابر در آورده بود و خدا را نشانم داده بود. آنگاه شرمنده شدم و سر به زیر انداختم. در همان حال صدایی در گوشم زمزمه کرد که اینها ذره ای از وجود خدا را ثابت میکرد.
تو خود را ندیده بودی، آری خودت بزرگترین دلیلی.