ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
| |
آفتابت - که فروغ رخ «زرتشت» در آن گل کردهست آسمانت - که ز خمخانه «حافظ» قدحی آوردهست کوهسارت - که بر آن همت «فردوسی» پر گستردهست بوستانت - کز نسیم نفس «سعدی» جان پروردهست همزبانان مناند.
مردم خوب تو، این دل به تو پرداختگان سر و جان باختگان، غیر تو نشناختگان پیش شمشیر بلا قد برافراختگان،سینه سپرساختگان مهربانان مناند.
نفسم را پر پرواز از توست به دماوند تو سوگند که گر بگشایند بندم از بند ببینندکه: آواز از توست!
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است همه ذراتم با جان تو آمیخته باد خون پاکم که در آن عشق تو میجوشد وبس تا تو آزاد بمانی به زمین ریخته باد! |
بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدید و از دور خدایا میکرد
به دنبال خدا رهسپار شدم.در راه درختی زیبا را دیدم و به او گفتم که "خدا را نشانم بده" .درخت شکوفه کرد و میوه داد.
سر به زیر انداختم و روانه شدم. جلوتر ابر را دیدم و خواستم که خدا را نشانم دهد. بلافاصله باران باریدن گرفت.
دوباره سر به زیر انداختم و روانه شدم. جلوتر که رفتم، باد را دیدم. همین که خواستم بگویم خدا را نشانم بده، گفت:" من که خدا را نشانت داده بودم. من پیش از اینکه تو با ابر سخن بگویی او را پیش تو آوردم". در همین حین خورشید را دیدم و خواستم که خدا را نشانم دهد. او نیز خدا را نشانم داده بود، اما من ندیده بودم. او آب دریا را بخار کرده بود و به صورت ابر در آورده بود و خدا را نشانم داده بود. آنگاه شرمنده شدم و سر به زیر انداختم. در همان حال صدایی در گوشم زمزمه کرد که اینها ذره ای از وجود خدا را ثابت میکرد.
تو خود را ندیده بودی، آری خودت بزرگترین دلیلی.