ATASH BAX
ATASH BAX

ATASH BAX

یه روز میاد...

که اسمم رو لب دوستام نقش میبنده...

بعد یه پوزخندی میزنن و اشکاشونو پاک میکنن میگن:کی فکرشو میکرد؟!


همه را صدا زدم جز خدا...هیچکس جوابم را نداد جز خدا...


قدر دو چیز رو بدون:

یکی مادر که مثل مداد هر روز تراشیده میشه و از بین رفتنشو میبینی و یکی پدر که مثل خودکاره یه دفعه دیدی چیزی نمینویسه و تموم میشه




فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛

روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید :

 - غمگینی؟


 - نه .


 - مطمئنی ؟


 - نه .


 - چرا گریه می کنی ؟


 - دوستام منو دوست ندارن .


 - چرا ؟


 - چون قشنگ نیستم .


 - قبلا اینو به تو گفتن ؟


 - نه .


 - ولی تو قشنگ ترین

 دختری هستی که من تا

 حالا دیدم .


 - راست می گی ؟


 - از ته قلبم آره


 دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

 چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛

عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!