ATASH BAX
ATASH BAX

ATASH BAX

من خدا را دارم...

خدایا تنها پناهم تویی...


http://images.sciencedaily.com/2009/03/090304160400-large.jpg


خنده ام میگیرد از تقلایت ای دنیا،


که چگونه در پی آنی که زمینم بزنی،


ای دنیای پر از سراب این را بدان،


اگر تمام غم هایت را بر دلم فرو ریزی،


هرگز در مقابلت کمر خم نخواهم کرد،


اگر تمام درد ها و رنج هایت را بر سرم  آوری،


هرگز در مقابلت زانو نمیزنم،


اگر تمام سختی ها را زمینه راهم کنی،


هرگز زندگی را در مقابلت نمیبازم،


هر چه خواهی بکن،


هر چه خواهی باش،


ولی همیشه این را بدان،


من خدا را دارم......


باختم از سادگی نبود...

آره تنهایی هم عالمی داره...


http://axgig.com/images/39748826845914708348.jpg


         باختم تا دلخوشت کنم!


         برگ برنده ات سادگی ام نبود،


            دل پاکم بود...


            چون پای من به تیغ کسانی زخم برداشت که،


               از آنها انتظار محبت داشتم.


                زندگی به من آموخت،


                    هیچ کس شبیه حرف هایش نیست...


        احتیاط!


       در این شهر لا کردار،


        تمام کوچه باغ های عاشقی،


                                       به اتوبان های تنهایی وصل می شوند....

دنیای عشق...

می خواهم دنیای تو باشم...



کل دنیا رو که داشته باشم...


باز هم دلم میخواهد...


بعضی  وقت ها،


فقط بعضی وقت ها....


برای یک لحظه هم که شده،


همه دنیای تو باشم....


 

آرزو دارم....

آرزو دارم.....




آرزو دارم فراموشت کنم اما چگونه؟


از نهیب سینه خاموشت کنم اما چگونه؟


آرزو دارم در آغوشت کشم من بی مهابا،


دست خود را حلقه بر دوشت کنم اما چگونه؟


زلف خود را همچو تن پوشت کنم اما چگونه؟


سر به دامانت گذارم تا که جان در سینه دارم،


خواب نازی در کنج آغوشت کنم اما چگونه؟؟؟؟


ای کاش می توانستم به تو بگویم که من از تو عاشق ترم...

عا

نوشته ای از یک دختر تنها...



http://tajrobenik.persiangig.com/jpg89/02/tajrobebik8902020113.jpg


خورشید بساط مهربانیشو میریزه تو بقچه اش تا ببره.. من آروم تا خود پارک جنگلی قدم میزنم. روزنامه به دست. با خودم فکر میکنم. اصلا بنویسم برای روزنامه یا نه... به پارک جنگلی که میرسم... دنج ترین جا رو با صدای پرنده هاش انتخاب میکنم... لختی بعد صدای قدم های توست که نزدیک میشوی با یک روزنامه توی دستت... آرام میگویی... میتوانم اینجا بنشینم؟ من بدون اینکه ببینمت... میگویم... بله... و تو میگویی از اینجا زل زدن به اون بالا خیلی زیباست... و من باز بی آنکه ببینمت میگویم ... بله.. و تو میگویی صدای پرندگان از اینجا خیلی قشنگ است.. من آروم بر می گردم سمتت نگاهت می کنم .. تو را شبیه آدم های عاشق می بینم همانها که توی رمان ها هستند... با همان برق مخصوص توی چشمانشان.. میگویمت ببخشید آقا شما عاشق شدین؟ میگویی نه هیچوقت نشدم، من با تعجب میگویمت... نشدی؟ اما چشمانت شکل آدم های عاشق شده.. تو هول میکنی و میگویی نه خانم جان.. حرف دهانم میگذاری..؟ نشدم آخر.. بعد میگویی آینه خدمتتان هست؟ میگویمت بله هست.. همینجوری زل زده ای به چشمانت میان آینه.. میگویی یعنی چشمانم عاشق شده ان... میگویمت بله گمانم... چشمانت که برق عاشقی دارن... تو میگویی نه خانم .. بیخود عشق را درون چشمان من نگذار... مگر عاشقی به این آسانیست..؟ میگویمت خب عاشقی.. شبیه افتادن یک برگ سرخ تابستانی است. وقتی دستخوش باد می شود به همین آسانی... شبیه خش خش برگ های پاییزی. زل میزنی به چشم هایم می گویی.. چشمان تو عاشق شده ان تا حالا؟ خنده کنان برمی خیزم می گویمت این وقت ها این جا هوا خیلی سرد میشود... مراقب چشمانت باش... بر میخیزی دنبالم. .. قدم زنان می گویی عشق شبیه چیست برایم میگویی؟ می گویم... مثل خواب ظهر های تابستان... همینجور که دور میشوم... ادامه میدهم.. شبیه طعم تمشک های وحشی است... تو نزدیک میشوی میگویی تمشک های وحشی...؟ باز دور میشوم میگویمت... بله مثل شنا توی روز گرم تابستانی... داد میزنی اما من عاشق نشدم... میخندم.. دور میشوم میگویمت... شدی شدی... باز هم ببین آینه من مال خودت همه امشب رو ببین.. فردا همینجا همین وقت میبینمت... برای پس گرفتن آینم میام.. تو می گویی نیازی نیست... یک ساعت هم ببینم کافیست بعد هم برایت خواهم آورد.. میگویمت خواهی آورد؟؟ کجا؟؟ می گویی بله خواهم آورد آخر روزهاست که تو را میبینم... غروب ها که میایی و اینجا مینشینی... و روزنامه ات را می خوانی راستش یک روز دنبالت راه افتادم.. خانه ات را بلد شدم.. خندیدم گفتم میدانم... صدای قدم هایت را می شناسم... وقتی تند میکنی... صدای قلبت تالاپش جور دیگری میشود... سرخ میشوی میگویی.. صداب قلبم را هم شنیده ای؟؟ از این همه فاصله.. مگر نمیدانی صدای تالاپ تلوپ قلب مردان عاشق از هزاران فاصله هم شنیده میشود... بر میخیزی پشت سرم که میرسی آرام میگویی... صدای قلبم... قلبم چی عاشق که نشده..؟ میگویم میدانی... عشق مراحل مختلفی دارد... راستش عجله دارم باید بروم... فردا همین وقت برایت خواهم گفت... منتظرم میمانی؟؟ میایی؟؟ میگویی تا فردا همین جا می نشینم و جای تو را نگاه می کنم.. میخندم... دور میشوم میگویم چشمانت عاشق شدن... زل میزنی به روبه رو... میگویی یک چیز هایی میگویی که نمیشنوم.. من دور میشوم... تو میمانی به آینه نگاه میکنی... یک چیز هایی میگوی که نمیشنوم...


ای کاش می توانستم به تو بگویم که من از تو عاشق ترم...



همین امروز،فردا دیر است...

زمان برای محبت کردن همین امروز است، شاید فردا دیر باشه...


http://images.persianblog.ir/142312_tpPWnReK.jpg

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .


 

ادامه مطلب ...

امید

خودتو با هیچ کس مقایسه نکن.


هیچ وقت نا امید نشو، خدا هواتو داره...


http://akharinomid.persiangig.com/image/Streaming%2520Sunlight%2520-2.jpg


روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم


را، مذهبم را زندگی ام را !


به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم :


آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟


و جواب او مرا شگفت زده کرد.


او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟


پاسخ دادم : بلی.


فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از


آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم.  دیر زمانی نپایید


که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو


خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها


بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما


همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم. در سالهای


سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید


نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه


با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش


از 100 فوت رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به


اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و


آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کردند.



خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها که تو


درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را


مستحکم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نکردم


همانگونه که بامبو ها را رها نکردم.


هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه


متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند. زمان تو نیز فرا


خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی!


از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم.


در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند؟


جواب دادم : هر چقدر که بتواند.


گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که بتوانی


دل شکسته...

                            دل شکسته


                                               

http://neghabdaretanha.loxblog.com/upload/neghabdaretanha/image/ashegh.jpg


یادت باشد دلت که شکست،سرت را بالا بگیری...


تلافی نکن،فریاد نزن،شرمگین نباش


دل شکسته،گوشه هایش تیز است


مبادا دل و دست آدمی که روزی


دلدارت بود،زخمی کنی به کین


مبادا که فراموش کنی،روزی شادیش آرزویت بود...



                       صبور باش و ساکت....


مادر

                                                                 مادر

http://www.essentialart.com/ea/Lord_Frederick_Leighton_Mother_and_Child_cherries.jpg


مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن.

فداکاری

خواندن این مطلب فقط چند دقیقه وقت شما را می گیرد،


اما می تواند طرز فکر شما را تغییر دهد ... !!!

               نظر یادتون نره


در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.
او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.

ادامه مطلب ...