زندگی
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتم از پایان کارعاشقی نقشی بکش
شاعری را با کتابش گوشه ای تنها کشید
زندگــــــــــــــــــی را ورق بزن
هر فصلش را خوب بخوان
با بهار برقص...
با تابستان بچرخ...
در پاییزش عاشقانه قدم بزن.
با زمستانش بنشین و چایت را بسلامتی نفس کشیدنت بنوش
زندگی را باید زندگی کرد آن طور که دلت میگوید.
مبادا زندگیت را دست نخورده بگذاری!
بزرگی را پرسیدند.....زندگی چند بخش است؟؟
گفت دو بخش:کودکی و پیری..
گفتند پس جوانی چه شد؟؟
گفت:با عاشقی سوخت....
با بی وفایی ساخت...
و با جدایی مرد........
زندگی جیره مختصری است…
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتم از پایان کارعاشقی نقشی بکش
شاعری را با کتابش گوشه ای تنها کشید
رفتم نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گُلات رو بفروشی ؟
گفت : بفروشم که چی ؟ تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، یه مرد بود که تنها زندگی می کرد. یه زن بود که اونم تنها زندگی می کرد . زن غمگین به آب رودخانه نگاه می کرد . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود . خدا هم اونها را می دید و غمگین بود.
خدا به اونها گفت: بندگان محبوب من همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید . مرد سرش را پایین انداخت و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید. خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند، خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود، زن خندید . خدا به مرد گفت: به دستان تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید . مرد زیر باران خیس شده بود، زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت ، مرد خندید .
آره تنهایی هم عالمی داره...
باختم تا دلخوشت کنم!
برگ برنده ات سادگی ام نبود،
دل پاکم بود...
چون پای من به تیغ کسانی زخم برداشت که،
از آنها انتظار محبت داشتم.
زندگی به من آموخت،
هیچ کس شبیه حرف هایش نیست...
احتیاط!
در این شهر لا کردار،
تمام کوچه باغ های عاشقی،