ATASH BAX
ATASH BAX

ATASH BAX

راز عشق


قلم بتراشم از هر استخوانم
مرکب گیرم از خون رگانم 
بگیرم کاغذی از پرده ی دل
نویسم بر تو دوست مهربانم:

درد عشق و عاشقی درمان ندارد
راز عشق و عاشقی پایان ندارد .

زندگی چند بخش است؟

بزرگی را پرسیدند.....زندگی چند بخش است؟؟

گفت دو بخش:کودکی و پیری..

گفتند پس جوانی چه شد؟؟

گفت:با عاشقی سوخت....

با بی وفایی ساخت...

 و با جدایی مرد........


ستاره ی من...

تو کل دنیا برام تو یدونه بودی، من مرد رویا و تو خانم خونه بودی...


http://www.neda2ndm.loxblog.com/upload/neda2ndm/image/589384_kWizRf0O.jpg


نمیدونم میدونی یا نه، که چقدر دلم برات تنگ شده.

نمیدونم دلیلش چیه که اینقدر باهام غریبه شدی!

دیگه هیچ چیز مثل قبل نیست. ولی من اینقدر دلم میخواد که بازم با هم حرف بزنیم و از زندگی و آینده بگیم.

نمیدونم چی شد که این قدر از هم دور شدیم، دلم تنگ شده واسه حرف زدن های شبانه، که من از احساسم به تو بگم و تو بگی که اصلا باور نمیکنم. میگفتی که اصلا به این جور عشقا اعتقادی نداری، ولی من بازم بیشتر میگفتم که دوست دارم. تو می گفتی اگه دوستم داری باید بهم ثابت کنی. خودت میگفتی که هیچ وقت با حرف خالی قانع نمیشی. تمام فکر من این بود که چجوری بهت ثابت کنم که دوست دارم.

نمیدونم که چرا قدر اون روزهایی که هر روز میدیدمت رو ندونستم که الان دلتنگ یک نگاهت شدم.

تو نمیدونی که چقدر نگاهت زیباست. تو نمیدونی که چقدر اون چشمات قشنگه. با اینکه منو کم نگاه میکردی ولی هر بار که منو با اون چشمای نازت نگاه میکردی، انگار که خدا دنیا رو بهم داده بود.

آخرین نگاهت هنوز یادمه، اون لحظه رفتن، اون ساعت تلخ خداحافظی، یادته، وای که اگر میدونستم برای نگاه بعدیت این قدر باید صبر کنم بیشتر نگات میکردم.

تو خودت گفتی که به ستاره ها میگی، تا زمانی که باد سحر میدمد، بر جاده های شبم بتابن تا مسیر آرزوهام بی نور نباشن. ولی وقتی که تو رفتی ستاره ها هم رفتن. الان آسمون شبم خیلی تاریکه. انگار که ستاره ها هم میدونن بدون تو کاری از دستشون بر نمیاد.

ولی من اصلا نمیدونم که دوست داری برگردی یا نه؟؟

ولی من به امید برگشتنت زنده ام...

سفر...

http://www.noonoab.com/wp-content/themes/portal-sahifa/timthumb.php?src=/wp-content/uploads/2013/07/2519hhh.jpg&h=330&w=660&a=c


سفرم

       به عمق چشمات،

هجرتی

        غریب و

                    عاشقانه بود...

باختم از سادگی نبود...

آره تنهایی هم عالمی داره...


http://axgig.com/images/39748826845914708348.jpg


         باختم تا دلخوشت کنم!


         برگ برنده ات سادگی ام نبود،


            دل پاکم بود...


            چون پای من به تیغ کسانی زخم برداشت که،


               از آنها انتظار محبت داشتم.


                زندگی به من آموخت،


                    هیچ کس شبیه حرف هایش نیست...


        احتیاط!


       در این شهر لا کردار،


        تمام کوچه باغ های عاشقی،


                                       به اتوبان های تنهایی وصل می شوند....

دنیای عشق...

می خواهم دنیای تو باشم...



کل دنیا رو که داشته باشم...


باز هم دلم میخواهد...


بعضی  وقت ها،


فقط بعضی وقت ها....


برای یک لحظه هم که شده،


همه دنیای تو باشم....


 

ای کاش می توانستم به تو بگویم که من از تو عاشق ترم...

عا

نوشته ای از یک دختر تنها...



http://tajrobenik.persiangig.com/jpg89/02/tajrobebik8902020113.jpg


خورشید بساط مهربانیشو میریزه تو بقچه اش تا ببره.. من آروم تا خود پارک جنگلی قدم میزنم. روزنامه به دست. با خودم فکر میکنم. اصلا بنویسم برای روزنامه یا نه... به پارک جنگلی که میرسم... دنج ترین جا رو با صدای پرنده هاش انتخاب میکنم... لختی بعد صدای قدم های توست که نزدیک میشوی با یک روزنامه توی دستت... آرام میگویی... میتوانم اینجا بنشینم؟ من بدون اینکه ببینمت... میگویم... بله... و تو میگویی از اینجا زل زدن به اون بالا خیلی زیباست... و من باز بی آنکه ببینمت میگویم ... بله.. و تو میگویی صدای پرندگان از اینجا خیلی قشنگ است.. من آروم بر می گردم سمتت نگاهت می کنم .. تو را شبیه آدم های عاشق می بینم همانها که توی رمان ها هستند... با همان برق مخصوص توی چشمانشان.. میگویمت ببخشید آقا شما عاشق شدین؟ میگویی نه هیچوقت نشدم، من با تعجب میگویمت... نشدی؟ اما چشمانت شکل آدم های عاشق شده.. تو هول میکنی و میگویی نه خانم جان.. حرف دهانم میگذاری..؟ نشدم آخر.. بعد میگویی آینه خدمتتان هست؟ میگویمت بله هست.. همینجوری زل زده ای به چشمانت میان آینه.. میگویی یعنی چشمانم عاشق شده ان... میگویمت بله گمانم... چشمانت که برق عاشقی دارن... تو میگویی نه خانم .. بیخود عشق را درون چشمان من نگذار... مگر عاشقی به این آسانیست..؟ میگویمت خب عاشقی.. شبیه افتادن یک برگ سرخ تابستانی است. وقتی دستخوش باد می شود به همین آسانی... شبیه خش خش برگ های پاییزی. زل میزنی به چشم هایم می گویی.. چشمان تو عاشق شده ان تا حالا؟ خنده کنان برمی خیزم می گویمت این وقت ها این جا هوا خیلی سرد میشود... مراقب چشمانت باش... بر میخیزی دنبالم. .. قدم زنان می گویی عشق شبیه چیست برایم میگویی؟ می گویم... مثل خواب ظهر های تابستان... همینجور که دور میشوم... ادامه میدهم.. شبیه طعم تمشک های وحشی است... تو نزدیک میشوی میگویی تمشک های وحشی...؟ باز دور میشوم میگویمت... بله مثل شنا توی روز گرم تابستانی... داد میزنی اما من عاشق نشدم... میخندم.. دور میشوم میگویمت... شدی شدی... باز هم ببین آینه من مال خودت همه امشب رو ببین.. فردا همینجا همین وقت میبینمت... برای پس گرفتن آینم میام.. تو می گویی نیازی نیست... یک ساعت هم ببینم کافیست بعد هم برایت خواهم آورد.. میگویمت خواهی آورد؟؟ کجا؟؟ می گویی بله خواهم آورد آخر روزهاست که تو را میبینم... غروب ها که میایی و اینجا مینشینی... و روزنامه ات را می خوانی راستش یک روز دنبالت راه افتادم.. خانه ات را بلد شدم.. خندیدم گفتم میدانم... صدای قدم هایت را می شناسم... وقتی تند میکنی... صدای قلبت تالاپش جور دیگری میشود... سرخ میشوی میگویی.. صداب قلبم را هم شنیده ای؟؟ از این همه فاصله.. مگر نمیدانی صدای تالاپ تلوپ قلب مردان عاشق از هزاران فاصله هم شنیده میشود... بر میخیزی پشت سرم که میرسی آرام میگویی... صدای قلبم... قلبم چی عاشق که نشده..؟ میگویم میدانی... عشق مراحل مختلفی دارد... راستش عجله دارم باید بروم... فردا همین وقت برایت خواهم گفت... منتظرم میمانی؟؟ میایی؟؟ میگویی تا فردا همین جا می نشینم و جای تو را نگاه می کنم.. میخندم... دور میشوم میگویم چشمانت عاشق شدن... زل میزنی به روبه رو... میگویی یک چیز هایی میگویی که نمیشنوم.. من دور میشوم... تو میمانی به آینه نگاه میکنی... یک چیز هایی میگوی که نمیشنوم...


ای کاش می توانستم به تو بگویم که من از تو عاشق ترم...